سه شنبه 24 اردیبهشت ،ساعت 14:15 صدای آژیر در ایستگاه 68بصدا درآمد،مقصد حرکت شهرک باقری در غرب بلوار شهید همت
طبقه دهم مجتمع زیتون دچار آتش سوزی شده و زبانه ی آتش و دود از پنجره ها بیرون میزند
مادری هراسان در طبقه ی هشتم دنبال کودک گم شده ی خویش میگردد وبه التماس و زاری از آنها برای نجات طفل دلبندش کمک میطلبدشدت آتش و دود به حدی بالاست که تا قبل از اطفا حریق داخل شدن غیر ممکن بنظر میرسد
اما صدایی شبیه ناله ی دختر بچه ای هرگونه تردید را درهم میشکند
مردی از جنس باران خود را به آتش میزند
دختر بچه ای در محاصره ی توده ی بزرگی از آتش ودود اسیر و ناعلاج مانده گریه و شیون سرداده تا بلکم از عذاب مرگ تدریجی اش قدری بکاهد
احساس خفگی و ضعف پیدا کرده ،از طرفی تازیانه ی بیرحمانه ی آتشی مرگباراو را تا حد مرگ ترسانده زانوانش را بغل میکند و روی زمین مینشیند دل کوچک و کودکانه اش میشکند
اما بناگاه چشمانش برقی میزند فرشته ای از داخل آتش گذشته اورا بدامن میگیرد
ماسک در دهان دخترک مینشیند دخترک نفس میکشد و لبخند میزند مرد اما سرفه میکند تا نفسش بریده شود
دخترک در آغوش مادر قرار میگیرد و قرار می یابد ولی مرد بیقرار برروی زمین می افتد
ریحانه نفس میکشد، میدود، بازیگوشی میکند، لبخند میزند و گاه آن کابوس وحشتناک به سراغش میآید، میترسد، گریه میکند و یادش میافتد یک نفر با یک یونیفورم، با یک ماسک در صورت به سراغش میرود و کابوسش را تمام میکند، ریحانه باز هم لبخند میزند.
اما آنکه با ماسکش زندگی دوباره را به دخترک بخشید گوشه بیمارستان، روی تخت مراقبتهای ویژه درازکشیده، ضربان قلبش به شماره افتاده و نفس در سینهاش تنگی میکند، او راضی از همه اتفاقات و خانواده نگران از حال او، آتشنشان جوان، جان ریحانه را نجات داده و حالا با خیال آسوده روی تخت بیمارستان دراز کشیده،ولی گویا دیگر جسمش ظرفیت روح بلندش راندارد
لحظهها که میگذرند او به سفر نزدیک میشود،سفری از آتش به بهشت
امید با طرح لبخندی بر لب چشم فروبست و حالا هر لبخند ریحانه نشانهای از زنده بودن امید است.
ولی این پایان کار امید نبود او حالا برگ تازه ای از دفتر ایثار و از خود گذشتگی را ورق میزند او که هموارهدر نجات و امداد ناامیدان پیشقدم بود بعد از مرگ ظاهری اش نیز با اهدا اعضای بدنش موجب زنده شدن امید سه تن از همنوعان خود شد تا به کلمه ی واقعی اوج انسانیت یک انسان را هجی کرده باشد
امید رفت و برای همیشه در دل مان ماند
راستی اما امید،چه شد که چون شهدا در اوج جوانی گذشتی؟
سوختن؟ حرارت شعله های آتش که فلزات را آب کرده؟ چه شد؟ چه شد؟ چه شد که چون امروزی ها در زندگی و لذتهای آن یا نه به تعبیر سیاه نمایی خیلی ها در مشکلات آن غرق نشدی؟تو مشکل نداشتی؟ گرانی شامل حالت نشده بود؟ یا همسرت و پدر و مادرت منتظرت نبودند؟
باز ساده انگارانه برخی پنداشتند که تصمیم آنی گرفتی... نه .... لازمه ایثار در چنان لحظه های دشواری، خودساختگی در طول زندگیست، کسی که دیگران را بر خود ترجیح می دهد باید هم چنین کند.... اما آنها که به خاطر خود همه چیز را فدا می کنند ....!!!!
در روزهایی که کمتر احساس می کنیم انسانیم .... در روزهایی که جز فساد و دروغ و دغل و بی اخلاقی چیزی نمی بینیم ثابتمان کردی که در سرزمینی مقدس زندگی می کنیم ... سرزمینی که بندبندش بر خون شهید بنا شده .... خیلی ها از یک اسکناس هزار تومانی برای کمک به نیازمندی نمی گذرند ...چه رسد به بذل جان، به آتش .... ؟! پیشکششان، خیانت نکنند سپاسگزارشان هم هستیم یکی به خاطر دیگران حرارت آتش را می خرد ... یکی به خاطر خود تمام ملت را فدا می کند و وطن به دشمن می فروشد، یکی فقط و فقط خودش را می بیند و فرزند خودش و رفاه فرزندش را به هر قیمتی. یکی به خاطر خود بازار سیاه اقتصادی راه می اندازد، یکی به خاطر دیگران از جان می گذرد، یکی برای خدا و برای نجات انسانها آتش را برمی گزیند، یکی برای هوس های بی اززش خود خیابانها را بر میگزیند برای جولان وجود بزک کرده اش تا بیمار کند دل ها را تا از بین برود تمام ارزش ها چون جامعه ای که در آن حریم ها از بین برود، ایثاری اتفاق نمی افتد ...ایثار ریشه در غیرت دارد....
آنکه در خیابانها به صید ایمانها مشغولی و جز آراستن وجودت و نمایش جسمت چیزی نمیدانی، از خدا چه می خواهی؟ در برابر خدا با وجود امید عباسی چیزی برای عرضه داری؟ آنکه امنیت و روزی مردم را نشانه می روی با توام کاسب گرانفروش محتکر فرصت طلب، در برابر خدا با وجود امید عباسی چیزی برای عرضه داری؟ من که ندارم وای بر تو .....من نمیدانم با شعله های گدازان آتش چگونه رفتار خواهم کرد؟! نمیدانم..... همین دانم که با وجود امید عباسی خدایا چیزی ندارم .... وای بر تو که بی حیایی و بیغیرتی، تکرار تکراریهاست در هر روز زندگیت.
برادر، برادر فهمیدیم که حواسمان باشد در سرزمین مقدس شهدا زندگی میکنیم ... تکلیفمان سنگین است....
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: امید عباسی, امید رفت تا نور امید ازاین خاک نرود,
نوشته شده در چهار شنبه 22 خرداد 1392 ساعت 9:34 نويسنده اروم بلاغی